به کدامین گناه...

دخترک خندید...پسرک ماتش برد..

که باچه دلهره ایی ازباغچه همسایه سیب رادزدید..

باغبان ازپی اوتنددوید...

به خیالش میخواست حرمت باغچه ودخترکم سالش را...

ازپسرپس گیرد...

غضب الودبه اوغیظی کرد...

این وسط من بودم سیب دندان زده ایی که روی خاک افتاد...

منکه پیغمبرعشقی معصوم...

بین دستان پرازدلهره یک عاشق ولب ودندان تشنه ای کشف پرازپرسش دختربودم وبه

خاک افتادم...

چون رسولی ناکام هردورابغض ربود...

دخترک رفت ولی زیرلب میگفت:

اویقینن چی معشوق خودش می اید...

پسرک ماندولی روی لبش زمزمه کرد:

مطمینن پشیمان شده برمیگردد...

سالهاست که پوسیده ام ام ارام ارام...

عشق قربانی مظلوم غروراست هنوز...

جسم من تجربه شدساده ولی...

همه ذراتم همه اندیشه کنان غرق دراین پندارند:

"این جدایی بخدارابطه باسیب نداشت"

 

 

من به توخندیدم چونکه میدانستم...

توبه چه دلهره ایی ازباغچه همسایه سیب رادزدیدی..

پدرم ازپی توتنددوید...

ونمیدانستی باغبان باغچه همسایه پدرپیرمن است...

من به توخندیدم تاکه باخنده ای خودپاسخ عشق توراخالصانه بدهم...

بغض چشمان تولیک لرزه انداخت به دستان منو...

سیب دندان زده ازدست من افتادبه خاک...

دل من گفت برو...

چون نمیخواست بخاطربسپاردگریه ای تلخ تورا...

ومن رفتم...

هنوزسالهاست که درذهن من ارام.ارام حیرت بغض توتکرارکنان

میدهدازارم...

ومن اندیشه کنان غرق دراین پندارم....

که چه میشداگر:

"باغچه خانه ماسیب نداشت"

 


+ تاریخ پنج شنبه 21 دی 1391 | ساعت11:1 | نویسنده خاطره بکایی
|


خواستم چشمهایش راازپشت بگیرم...

اماطاقت اسم هایی راکه میگفت...نداشتم...

 

 

درحیاطی خلوت...

خاکسترسیگارم را...

به زمین میتکانم...

تادنیابفهمد...

چیزی نیست...

جز"زیرسیگاریه"من....

 

 

صدامیکنم تورا..

این"جانی"که میگیویی "جانم"رامیگیرد...

نزن این حرفارودل من جنبه ندارد..

موقعی که نیستی...

دمارازروزگارم دری اورد...

 

 

فلاسفه درباره عشق خیلی حرفازدند..

امامنطق هیچ کدامشان به پای منطق تونرسید...

رفتی وگفتی:همینه که هست....!!!

 

 

تاریکی اتاقم شکسته میشودبانوری ضعیف...

لرزش میزکنارتختم میفتد...

ازاین صدامتنفرم اما...

چشم هایم رامی مالم...

smsرابازمیکنم..

تالودشودارزومی کنم کاش توباشی...

سکوت میکنم...

ارزوی بی جایی بود...

 

 

واقعاچه فایده ایی داره...

بالای خط فقرباشی وزیرخط فهم...

 

 

این روزهایک نفربه اندازه دنیایم کوچیک...

به اندازه خدایم بزرگ شده برایم...

"قمار"بزرگی کرده ام....

اگربرودهم دین وهم دنیایم را"باخته ام"....

 

 

بهش گفتم حیقیت روبهم بگوروشن بشم...

وقتی گفت کاملاخاموش شدم...

 

 


+ تاریخ پنج شنبه 21 دی 1391 | ساعت10:39 | نویسنده خاطره بکایی
|


 

 

 

 

نقاشیش تعریفی نداشت...

اماخوب راهش روکشیدورفت....


+ تاریخ دو شنبه 18 دی 1391 | ساعت19:8 | نویسنده خاطره بکایی
|


حقیقت دارد....

کافیست چمدان هایت راببندی تاحاضرشوند..

همه برای ازیادبردنت..

انکه بیشتردوستت میدارد...زودتر....

 

 

یادمان باشد:

وقتی کسی رابه خودمان وابسته کردیم..

دربرابرش مسیولیم...

دربرابراشکهایش..

شکستن غرورش..

لحظه های شکستنش درتنهایی..

واگریادمان برود...

درجایی دیگرسرنوشت یادمان

خواهداورد..

این بارخودمان فراموش خواهیم شد...


+ تاریخ دو شنبه 18 دی 1391 | ساعت18:54 | نویسنده خاطره بکایی
|


دم ازبازی حکم میزنی....

دم ازحکم دل میزنی...

پس به زبان قماربرات میگویم...

قمارزندگی رابه کسی باختم...

که تک"دل"رابا"خشت"برید!!

جریمه اش "یک عمر"حسرت شد...

باخت زیبایی بود..

یادگرفتم به"دل"."دل"نبندم...

یادگرفتم ازروی"دل"حکم نکنم...

"دل"راباید"بر"زد..

جایش"سنگ ریخت"که...

با"خشت""تک بری"نکنند...


+ تاریخ دو شنبه 18 دی 1391 | ساعت18:39 | نویسنده خاطره بکایی
|


سن14 سالگی:تازه تواین سن هروزروازبرتشخیص میدن..

سن15سالگی:یادمیگیرن توی خیابون به مردم نگاه کنن..ازخودشون بدشون میاد..

سن16سالگی:توی این سن اصولاراه نمیرن تکنومیزنن..حرف نمیزنن دادمیزنن..باراکت تنیس هم گیتارمیزنن..

سن17 سالگی:یه کمی ادم میشن مثلا..فقط شعرهاشون روبلندبلندمیخونن..

سن18 سالگی:هرکی رومی بینن تاپس فرداعاشق میشن..اخ اخ اهنگهای غمگین مثل چسب دوقلوبهشون میچسبه..

سن19سالگی:دوست دارن10تارودران واحدداشته باشن..تیزمیشن..اهنگ گوش میدن..

سن20 سالگی:ازهمشون رودست میخورن..بازهم اهنگ گوش میدن که نفهمن چی شده..

سن21سالگی:زندگیروچیزی غیرازاین بچه بازی هامی بینن..مثلاعاقل میشن

سن22سالگی:نه.میفهمن که زندگی همش عشقه...دنبال یه ادم حسابی میگردن..

سن23سالگی:یکی روپیدامیکنن.امامرموزمیشن..دیدشون عوض میشه..

سن24سالگی:نه.اون بایه نفردیگه هم دوسته..اصلااون لیاقت عشق منونداشت..

سن25سالگی:عشق سیخی چند؟؟طرف باباش پولدارباشه..حالاخوشگل هم باشه بدنیست..

سن26سالگی:این یکی دیگه همونیه که همه عمرمیخواستمش..افتخارغلامی میدین..

سن27سالگی:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخیش

سن28سالگی:کاش قلم پام میشکست وخواستگاریه تونمی امدم....


+ تاریخ یک شنبه 17 دی 1391 | ساعت13:28 | نویسنده خاطره بکایی
|


مانسل بوسه های خیابانی هستیم

نسل خوابیدن بااس ام اس

نسل دردودل باغریبه های مجازی

نسل جمله های کوروش ودکترشریعتی

نسل کادوهای یواشکی

نسل ترس ازرقص نورماشین پلیس

نسل سوخته

نسل من..

نسل تو..

یادمان باشدهنگامی که به جهنم رفتیم

بین عذاب هایمان مدام بگوییم:

 

 

یادش بخیردنیای ماهم همینطوربود...

 


برچسب‌ها: گریه, تنها,

+ تاریخ یک شنبه 17 دی 1391 | ساعت11:14 | نویسنده خاطره بکایی
|


انجاکجاست که:

منطق تقلید

کتاب دکور

روزنامه تبلیغ

ازادی میدان

جمهوری خیابان

استقلال تیم

شعاراسان

شعورنایاب

پینه های دست عار

پینه برپیشانی افتخار

دروغ حلال

شادی حرام

اعدام اصلاح

اصلاح فساد

داناافسرده

نادان کامیاب

دردمردم بی درمان

ریاایمان

ایمان برای نان است

ایااینجاایران است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


+ تاریخ یک شنبه 17 دی 1391 | ساعت11:7 | نویسنده خاطره بکایی
|


 

کاش همیشه بودی...


+ تاریخ چهار شنبه 13 دی 1391 | ساعت11:26 | نویسنده خاطره بکایی
|



+ تاریخ چهار شنبه 13 دی 1391 | ساعت11:23 | نویسنده خاطره بکایی
|


 

چه کسی میخواهدمن وتو...

مانشویم..؟

خانه اش ویرانه باد...


+ تاریخ چهار شنبه 13 دی 1391 | ساعت11:20 | نویسنده خاطره بکایی
|


وقتی رفت...

همه گفتنددوستت نداشت...

اماچگونه به انهاثابت کنم هرشب باعاشقانه هایش خوابم میکرد...


+ تاریخ چهار شنبه 13 دی 1391 | ساعت11:6 | نویسنده خاطره بکایی
|


همیشه فکرمیکردم کسی بین ماست..

تازه فهمیدم من بین دونفربودم..

چقدتفاوت وجودداشت بین واقعیت وطرزفکرمن...

 

 

اززمانی که قلب خودراگم کردم میترسم...

ازتجسم اینهمه دست وبیگانگانگی اینهمه صورت...

 

 

نترس..اگربخواهم ازاین هم دیوانه ترنمیشوم..

گفته بودم بی توسخت میگذردبی انصاف..حرفم راپس میگیرم..

بی تواصلانمیگذرد...

 

 

یک فنجان قهوه پر...

یک صندلی لهستانی نوکه جیرجیرنمیکند..

یک سیگارسالم روشن نشده..

وذهنی خالی ازتو...

 

 

همیشه دردسرهایش برای من بود...

دردودل هایش برای او...

 

 

ازتمام دنیا..یک صبح سرد..

یک چای داغ...

ویک صبح بخیرتوبرایم کافیست...

 

 

چشمهایم رامیبندم..

نقاب رابردار..بگذارصورتت هوایی بخورد..

التماس مال دیروزبودمال زمانی که بچه بودیم..

امروزمیخواهی بری...

هیس...

فقط خداحافظ....

 

 

ازتنهاییت دلگیرنباش...

مردم این شهر"تن ها"داده اند..

تاتنهانمانند....

 

 

یادت باشه هرکی بهت گفت عاشقتم...

ازش بپرسی تاساعت چند؟

 

 

اهای ادماها...

جواب دوستت دارم..

مرسی نیست...

 

 

برای دوستت دارم بعضی ها...

مرسی هم زیادیست...

 


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت12:49 | نویسنده خاطره بکایی
|


شکسته ام...میفهمی...؟

به انتهای بودنم رسیده ام...

امااشک نمیریزم..

پنهان شده ام پشت لبخندی که دردمیکند...

 

 

 

گردنم دردمیکندازبس همه چیزراگردن من انذاختی..

دوست نداشتنت را...

خیانتت را...

بی توجهی ات را...

بهانه گیری هایت را..

ودراخررفتنت را...

 

 

 

 

چراساکت نمیشوی...

صدای نفس هایت دراغوش او...

ازاین راه دورهم ازارم میدهد..

لعنتی ارامترنفس بکش...

 

 

شغلش این بود..

عاشق کند..

تنهابگذاردوبرود...

نمیدانم ماموربودیامعذور....

 

 

به دنبال ویلچری هستم برای روزگار...

ظاهراپایی برای راه امدن بامن ندارد..

 


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت12:33 | نویسنده خاطره بکایی
|


کل اسم های موبایلم روبه اسم توتغییردادم...

حالاهروزبهم زنگ میزنی..یکبارهم نه...

چندبار..تازه تغییرصداهم میدی..

منکه میدونم توهم دلت تنگه منه....


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت12:31 | نویسنده خاطره بکایی
|


وقتی تمام احساس دلتنگیت رابایک"به من چه"

پاسخ میگیری....

به کسی چه که چقدرتنهایی.....


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت12:30 | نویسنده خاطره بکایی
|


خدایا....

مگه نگفتی حق انتخاب دارم؟؟؟؟؟؟

پس چراانتخابم تواغوش دیگریست؟؟؟؟؟؟؟

 


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت12:27 | نویسنده خاطره بکایی
|


دوست داشتن یعنی...

اگه ده هابهترازاونم امدسراغت...

تودلت بازم بگی:اون.اون.اون....


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت12:26 | نویسنده خاطره بکایی
|


خدایایادته؟دستشوگرفتمواوردمش پیشت؟

گفتم من اینومیخوام...

گفتی اینکه خیلی کمه بهترازاینوبرات کنارگذاشتم...

پاکوبیدم زمین وگفتم من فقط همینومیخوام..

گفتی:اخه قول اینوبه یکی دیگه دادم...


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت12:24 | نویسنده خاطره بکایی
|


دل شکسته ام راچرانگاه میکنی..؟

تنهاندیده ایی...؟

بمن نخند....

من هم روزی عزیزدل کسی بودم...


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت12:21 | نویسنده خاطره بکایی
|


اینجاایران است سرزمین من...

جایی که ازادی فقط نام یک میدان است..

خوشابحال مسافرکشان میدان ازدی..

چه ازادانه فریادمیزنند.ازادی..ازادی..

وعابری خسته میپرسد:ازادی چند؟

ومن شخصی رادیدم که سوال کردازادی کجاست؟

گفتم ردکردی.ازادی قبل ازانقلاب بود...


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت12:12 | نویسنده خاطره بکایی
|


دیروزبااول شخص بودی...

امروزباسوم شخص..

چه راحت بااشخاص رابطه داری..

 


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت12:10 | نویسنده خاطره بکایی
|


امدنت راحیران بمانم یارفتنت رامات بمانم؟؟؟

باداورده رابادمیبرد.قبول....

امادلم راکه بادنیاورده بود...


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت10:32 | نویسنده خاطره بکایی
|


متنفرم ازادمایی که

تنهات میزارن بعدباپرویی تمام میگن:

مواظب خودت باش....


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت10:31 | نویسنده خاطره بکایی
|


دروغ است که میگویند:مردگریه نمیکند..

گاهی چنان بغض گلویت رامیگیرد..

که فقط بایدمردباشی تاگریه کنی....


+ تاریخ سه شنبه 12 دی 1391 | ساعت10:28 | نویسنده خاطره بکایی
|